داستان
داستان

داستان

یه چیزی همیشه همراهمه






من از کودکی بخاطر نفرتی  که از مرگ داشتم از قبرستان فراری بودم  و بجز یکی دوبار هیچوقت دیگه پامو تو قبرستان نگذاشتم ، حتی زمانی که مردم جوری برنامه ریزی کرده بودم که که بازمانده ها نتونن بنا به رسوم رایج  منو به قبرستان ببرند .

اون شب اما از ساعت یک ربع به سه بعد از ظهر رفته بودم قبرستان ، مصمم بودم حرفاشو بشنوم و ازش بخوام دست از این کار برداره . از روزی که اون حادثه اتفاق افتاد ، همیشه همراهم بود ، هر جا می رفتم ، و به هر جا پناه میبردم انگار پیش از من اونجا بود . بیشتر از سه ماه بود که حتی یک ساعت خواب راحت نداشم .

دچار بی خوابی غریبی شده بود بودم.

دو ماه پیش دقیقاً ساعت یک ربع به چهار بعد از ظهر بود که منشی اداره

 بهم گفت رییس کارت داره

وقتی به اتاق رییس رفتم رییس از پشت میزش بلند شد و در حالیکه سعی می کرد قیافه آدمی که میخواد در حق کسی لطفی بکنه ، به سمت من اومد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت بنشینید لطفا

 و پیش از آنکه فرصت کنم روی مبل اداری سیاهرنگی که جلوی میزش بود بنشینم ادامه داد :


با توجه به وضعیتی که توی یک ماه گذشته از خودتون نشون دادید فکر میکنیم اکه مدتی استراحت کنید براتون بهتر باشه . لطفا نشان و اسلحه تون رو تحویل بدید و کارهاتون رو به همکارتون تحویل بدید .

وقتی از اتاق رییس بیرون اومدم ، منشی وسایل شخصی ام رو جمع کرده بود و توی یه جعبه کارتنی ریخته بود و کارتن بدست

 منتظرم بود انگار از قبل بهش گفته شده بود که چکار باید بکنه .

بدون ردو بدل کردن کلامی جعبه رو گرفتم و از اداره بیرون اومدم . محل کار تنها جایی بود که نمیدیدمش ، تا شب خیلی مونده بود نمیدونستم کجا برم و اصلا دوست نداشتم از اون موقع روز برم خونه و نگاه باز خواست کننده اشو جلوی چشمام ببینم . کم جلو تر یه سطل بزرگ زباله بود که زیرش چند تا چرخ کوچک بود از کنارش رد شدم و

 بعد از طی کردن مسافتی کمتر از پنجاه متر برگشتم  و جعبه رو انداختم تو سطل زباله  و براهم ادامه دادم ، بدون اینکه تعمدا حواسم باشه از گوشه چشمم میدیدم که چند تا بی خانمان برای اینکه زود تر به جعبه ای که توی سطل انداخته بودم برسند دارن از همدیگه،  پیشی میگیرند .

 چند قدم جلوتر  چشمم به تابلو کافه گودو افتاد، کافه گودو نبش کوچه بیست و دوم بود . در ورودی و فضای تاریک داخلیش با نور قهوه ای رنگ  در بدو ورود یاد آور میشد که اینجا قبلا یک بار مشروب فروشی بوده ومنوی بزرگ نصب شده در بالای پیشخوان با رنگ نارنجی و سبز تاکید میکرد که  در حال حاضر فقط انواع قهوه سرو میشه .

3

- مثل همیشه قهوه ترک؟  

- لطفاً

تا قهوه آماده بشه با دیدن زیر سیگاری روی میز سیگاری روشن کردم . 

قهوه رو اما نخوردم، انگار اولین بار اینجا دیده بودمش. پشت همین میزی که نشسته بودم یه ردیف اون طرف تر، پشت بمن نشسته بود ولی چهره اش از تو آینه روی  دیوار روبرو پیدا بود که با لبخندی انگار به من زل زده بود.

در حالیکه به صندلی ای که امروز دیگه کسی رو ننشسته بود نگاه میکردم آرزو کردم کاش یکبار دیگر اون لبخند و نگاه رویایی رو ببینم،  متوجه شدم آینه برداشته شده و بجاش تابلویی از یک زن با چهره ای پر از پرسش که خوب میشناختمش و عذابم داده بود نصب شده. خودش بود ، نگاه سرد و رمز آلودش همچنان به من زل زده بود.  

فنجان قهوه از دستم رها شد و سراسیمه از کافه بیرون اومدم ، 

جلوی در کافه متصدی کافه بهم گفته بود آقا شما هر بار که اینجا میایید ، مشتری های ما رو میترسونید اونجا تابلویی وجود نداره، اصلا رو دیوارهای کافه تابلویی نصب نشده و تنها دکور کافه تعدادی مجسمه قدیمیه .

مدیر کافه تاکید کرده علیرغم اینکه مشتری قدیمی ما هستید دیگه اینجا تشریف نیارید.

4

هوای سردی که باد اون روز پاییزی توی صورتم می کوبید تنها راهی که برام باقی گذاشته بود رفتن به خونه یا همون اتاق کوچکی بود که توی متل داشتم . یه متل ارزان قیمت که از 6 ماه پیش خونه ی من شده بود . جمعا 17 تا اتاق داشت که به حالت حرف یو انگار با دقت کنار هم چیده شده بودند و فضای میانی هم با درخت های سپیدار پر شده بود . و چند تا لانه پرنده هم روی بعضی از سپیدار ها به چشم میخورد .

وقتی کلید رو توی قفل در چرخوندم کلاغی که روی  آنتن بالای بالکن نشسته بود انگار که  پا به حریمش گذاشته باشم شروع به قار قار کرد و پر کشید و روی نرده جلوی بالکن کمی آن طرف تر نشست و با کج کردن کله اش انگار میخواست بگه که شش دانگ حواسش بمن هست .

 لامپ رو روشن کردم . لباس هاش همه جای اتاق ریخته بود  و بوی ادکلن ارزون قیمتش هنوز فضای اتاق رو پر کرده بود .

پرده های  شیری رنگ متل ، از یک ماه پیش جاشونو با پارچه ای نیره رنگ عوض کرده بودن و جوری کشیده شده بود که از کناره هاش روزنه نوری به اتاق می تابید .

آینه ای که روی دیوار کنار رختکن زده شده بود را  هم با حوله ای پوشانده بودم . تقریبا خیالم راحت شده بود که دیگه نمیبینمش و تنها مشکل اینه داخل حمام رو هم با باز کردن آینه حل کرده بودم .

کافی بود هر جوری هست چشمام رو باز نگه دارم .

5

اما. بهمین سادگی هم نبود که با پوشاندن آینه ها و شیشه ها بتونم از دیدش پنهان بشم. حضورش رو در کو چکی اتاق حس میکردم گویی صدای نفس هاش رو هم  میشنیدم . شاید اگر پوشاندن اینه ها و قاب عکس ها و کشیدن پرده ها افاقه میکرد لازم نبود به صرافت بیفتم که یک هفته ای رو برم شهر ساحلی بامید اینکه با توریست ها مشغول باشم و بتوصیه تنها دوستی که داشتم با آشنا شدن با آدمای جدید ، بتونم کلیت موضوع رو فراموش کنم یا حد اقل راحتتر باهاش کنار بیام.  

اما حتی زمانی که تلاش کردم با خوردن یه شیشه کامل ویسکی خودم رو به دست فراموشی بسپرم و در راه برگشت به هتل دختر روسبی ای که نفهمیدم اهل کجاست همراهم به هتل آمده بود،  حضور سنگینش رو بیشتر حس میکردم 

سرم گیج می رفت و  هاله ای از سیاهی جلوی چشمانم رو گرفته بود. دختر بیچاره هر آنچه از عشوه گری ، بخاطر حرفه اش یاد گرفته بود رو با تغییر دادن تن صداش،در حالیکه روی یک شانه اش بدیوار تکیه داده بود  بکار برده بود ولی من خراب تر از آن بودم که حتی چند ثانیه متوالی نگاهش کنم . تلنگری خوردم و افتادم کف اتاق میشنیدم که لجن صدای آن دختر دیگه تند شده بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم . با دست اشاره به روی میز کردم  .

وقتی بهوش امدم متوجه شدم دختر پولی را که قرار بود بابت کار نکرده بگیره ، از کیفم که روی میز بود برداشته و رفته بود .

6

ذهنم در گیر پیدا کردن راه گریزی از وضعیتی بود که توش گرفتار شده بودم که صدای کلاغ ها که شاید بخاطر تصاحب چیزی با هم نزاع داشتند دوباره به اتاق بهم ریخته ی متل برم گردوند . تا اینجا به هر راهی که به ذهن یه آدم میرسه متوسل شده بودم ولی بیفایده بود .

یه لحظه تصمیم رو گرفتم و گفتم فردا حتماً یه سر میرم پیشش و ازش خواهش میکنم و التماس میکنم تنهام بذاره

بهش خواهم گفت که دیگه کم آوردم و تحملم تموم شده .

و فردای اون شب راس ساعت یک ربع مونده به سه بعد ازظهر با مترو خودم رو به قبرستون رسوندم .سردر ورودی و دیوار قبرستون نشان از نو سازی و ترمیم داشت و روی دیوار نقاشی هایی با اسپری به رنگ های آبی ، قرمز ، زرد  و قهوه ای داشت که بواسطه بارانی که از صبح باریدن گرفته بود شسته شده و بیشتر به چشم میومدند.

 

از نگهبانی سراغ قبرهایی که از شش ماه گذشته پر شده بودن رو گرفتم . نگهبان گفت بجز ردیف های اول که به خیابان مشرف هستند و از قبل رزرو شدن ، ردیف های بعدی مربوط به این اواخر هستندو هر چه بیشتر پیش بری قبر ها قدیمی تر میشن ، فقط اگر زیاد دور شدید یادتان باشد از ساعت 5 عصر که هوا تاریک میشه همه باید قبرستان رو تخلیه کنند مجیوریم به خاطر معتاد ها و بی خانمان ها و مشکلاتی که ایجاد میکنند درب اصلی رو . . .

جمله اشو هنوز تموم نکرده بود که ازش تشکر کردم و بسمت محوطه رفتم .

ردیف اول تا سوم نزدیک درب اصلی فضایی بود که پوشیده از چمن بود و با سنگچین بین چمن ها از هم جدا شده بودند هیچ سنگ یا نشانه ای نداشتن. کاملا معلوم بود که زیر چمن ها فضای محبوسیه که منتظره تا میزبان صاحبش باشه .

از ردیف سوم شروع کردم به قدم زدم و روی سنگ ها  رو میخوندم .

روی یکیشون نوشته بود پدر خوبی بوده و فداکار ، یکی دیگه نوشته بود انسان وارسته ای در اینجا خوابیده که عمرش رو صرف کمک به هم نوعانش کرده

نوشته بعدی توضیح میداد که صاحب قبر سربازیه که در جنگ چه فداکاری هایی که ازش سر زده .  همینطور نوشته ها رو میخوندم و چشمم بدنبال اسم آشنا می گشتم. اسمی که مدام همراهم بود و انگار از من جدا شدنی نبود . اسمی که مدتها بود نتونسته بودم صداش کنم ، اسمی که بعد از رفتنش تکرارش نکرده بودم و با تمام ذراتم کم داشتمش .

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا پیداش کردم . تقریبا یک ردیف مانده به قبرهای قدیمی  سنگ سیاهی از دل خاک بیرون زده بود .توسط نم باران شسته شده بود  و در فضای خالی اطرافش نمایان بود .از چمن های اطراف سنگ تقریبا چیزی باقی نمانده بود و خاک نرمی که تبدیل به گل شده بود با لکه های آبی که در گودال های کوچکی ناشی از جای پا ، جمع شده بود دیده میشد .

 بطرفش رفتم  سلام کردم و نشستم .روی سنگ دو تا عدد چهار رقمی حک شده بود و زیرش  برنگ سفید نوشته شده بود

در اینجا زنی مدفون است که . . .

ادامه اش رو نتونستم بخونم ،  بغض سنگینی در سکوت قبرستان گلویم را می فشرد . باران شدت گرفته بود و من فقط گریه میکردم ، زمان از دستم در رفته بود و من همچنان در زمین گل آلود زیر باران نشسته بودم ، زمانی حرکت سایه هایی  توجه ام را به  نوری جلب کرد که مربوط به چراغ دستی نگهبان بود .

ظاهراً در حال گشت در گورستان بود و میخواست مطمئن شود که همه  رفته اند و قبرستان برای خواب شبانه مزاحمی ندارد. اما من هنوز دوست داشتم در کنارش بمانم . بنابرین سریع خودم را به سمت تاریک تر قبرستان چند ردیف عقب تر رساندم و پشت درختهایی که در قسمت قدیمی قبرستان تنومند شده بودند پنهان شدم . برای اطمینان کمی در تاریکی جلوتر رفتم و  زیر شاخه های پر پشت و پیچیده بوته ای از یاس پنهان شدم .

نگهبان در حالیکه زیر لب آواز موهومی زمزمه میکرد مثل اینکه دنبال موجودات ذره بینی باشد با نور چراغ دستی اش همه جا را می گشت . ولی بعد میدانستم حتی در مخیله اش تصور میکرد که کسی در این کنج تاریک قبرستان پنهان شده باشد اما بر خلاف نظر من اگار بو برده بود و مستقیم به سمت بوته یاس می آمد .

صدای رعد و برق و شدید شدن باران انگار که منصرفش کرده باشد باعث شد بایستد و مکثی کرده و با قدم های تند و بلند به سمت نگهبانی برگردد.

با خود گفتم کمی دیگر همینجا منتظر میمانم . هم شدت باران کمتر شود و هم مطمئن شوم که نگهبان به اتاقش رفته است .

 اینکه نگهبان بازخواهد گشت و آیا دوباره گشت شبانه خواهد داشت یا نه و اشتیاق دیوانه وار ی که برای دیدن دوباره قبر داشتم ، برایم تبدیل به یک جنگ ذهنی شده بود که غرش دوباره ابرها و صدای رعد باعث شد دیگر درنگ نکنم امکان نداشت نگهبان دوباره هوس گشت زنی به سرش بزند .

سینه خیز کمی جلو تر اومدم  ولی همونجا میخکوب زمین شدم و نمیتونستم جلوتر برم . خشکم زده بود ، دست به چشمانم زدم و با انگشت شصت و اشاره کمی فشارشون دادم  و دوباره با دقت نگاه کردم . چشمانم رو که باز کردم با بهت بیشتری میدیدم که سنگی که درست جلوی رویم و نیم متری من بود به آرامی در حال حرکت بود اما چرا ؟ باورم نمیشد اما واقعا دست هایی لبه سنگ را گرفته و به سمت هل میداد.

بی اختیار به همان حالت سینه خیز عقب کشیدم و به زیر بوته یاس برگشتم . فقط انگشتانی دیده میشد که سنگ روی قبر را به سمت عقب هل میداد ، کم کم سنگ کاملا از روی قبر کنار رفت و صاحب دست، درست مثل آدمی که از گل و لجن بیرون کشیده باشند از حفره بیرون آمد  ، با دست روی سنگ کشید و نوشته هایش راکرد و با سر انگشت شروع کرد به نوشتن چیزی روی سنگ . کارش که تمام شد دوباره درون حفره رفته و لبه سنگ را گرفت و شروع به کشیدن کرد .

اندکی بعد سنگ قبر درست مثل اول شده بود . کنجکاوی اینکه چه چیزی روی سنگ نوشته بود بر ترسم غلبه کرده بود . سریع به جلو خزیدم

فندک نفتی ام را روشن کردم نوشته بود : من هیچوقت برای پسرانم  پدر خوبی نبوده ام و فقط با بد مستی هایم موجب آزار خانواده ام بوده ام .

دیگر نمیترسیدم با اینکه صدای گوش خراش کشیده شدن  سنگ روی سنگ تقریبا تمام فضا را گرفته بود،  انگار تمام ساکنان قبرستان در تلاش برای بیرون آمدن از قبر هایشان بودند .

درست حدس زده بودم  هرکدام از مردگان با کنار زدن سنگ ها بیرون می آمدند ، نوشته های تعارف گونه روی سنگ ها را با دست پاک کرده و واقعیت خود را می نوشتند .

ناگهان در میانه حیرتم فکری بسرم زد آیا او هم همین کار را خواهد کرد؟  و آیا نوشته ای که برای سنگ قبرش تهیه کرده بودم را تغییر خواهد داد؟ چه خواهد نوشت ؟

و بلافاصله  به خودم پاسخ دادم  مهم نیست چه خواهد نوشت ، لااقل یک بار دیگر او را خواهم دید .

اما چگونه میتوانستم از بین این همه آدمی که از قبرهایشان بیرون آمده بودند عبور میکردم تا خودم را به او برسانم

بهتر آن بود که قبرستان را دور بزنم . بلند شدم و به سرعت بسمت کناری قبرستان حرکت کردم . دویدن ساده نبود . یکی دو بار کم مانده بود زمین بخورم و شاخه ای پیشانی ام را خراشید .

نفس نفس زنان به سا ختمان نگهبانی رسیدم .قبرستانرا  دوباره سکوت و ارامش فرا گرفته بود و من دیر رسیده بودم .




دیگرنیازی به تعجیل نداشت .


آرام به سمت قبر هایی که در بدو ورود به قبرستان دیده بود رفت . اولی نوشته شده بود: در قالب کمک به همنوعان و نیازمندان ثروت زیادی جمع کرده ام .


دنبال قبر سربازی گشت که پیشتر نوشته ی حاکی از فداکاری و شجاعت روی  سنگ قبرش را  خوانده بود ،   کمی جلوتر پیدایش کرد در حالیکه  روی ان نوشته شده بود :

در این اینجا سرباز ترسویی بخاک سپرده شده است که در درگیری از ترس سرباز همرزمش را و سپس خود را کشته  است .

 بالاخره به قبر او رسید . ضربان قلبش تند شده بود و تنش میلرزید روی سنگ سیاه نوشته شده بود :

در اینجا زنی خفته است که . . . . . . . خیانت . . . ... ... ..

در ادامه جمله چشمانش فقط کلمه خیانت را میدید و بقیه کلمات جلوی چشمانش تار شده بودند . بغضش ترکید و هق هق کنان به سمت قبر خالی ای که با کمی فاصله قرار داشت رفت .

نشست و دست در گل و لای زمین برد و روی سنگ خالی از نوشته با انگشت اسم خودش را  و در ادامه اش نوشت :

من نیز به زندگی ام خیانت کردم . . .

دست روی زانوانش گذاشت و برخاست و آرام به سمت در خروجی رفت . . . . .









. . . ادامه خواهد داشت

جمجمه

تعدادی از ما حدود هفت هشت نفر ا بچه ها همدان پزشکی قبول شده بودن یه آزمایشگاه میکروبیولوژی داشتن که مکانش تو دانشکده مهندسی بود . از مجتمع دانشگاه بوعلی دورتر بود دقیقا یه روز سه شنبه راس ساعت یه ربع به سه بعد از ظهر یکی از بچه های فرزانگان که پزشکی میخوند و آزمایشگاه درسشون که تو دانشکده فنی برگزار میشد تو راهروی دانشکده منو صدا کرد و گفت آقای توکلی! گفتم بله بفرمایید گفت  ما یه درس داریم مربوط به آناتومیه گفتم خوب گفت پنج نمره از امتحانمون مربوطه به  اینه که قسمتی از یه آدم رو ببریم برای استاد ( خخخخ) ….. گفتم هان ؟ بله !!!! گفت بچه ها جمجمه ی آدم میبرن برای استاد گفتم خب ؟ گفت پسرا خودشون جمجمه میارن دخترا هم یا برادرشون میاره یا دوستشون شما هم جای برادر منی اگه میشه لطف کنید بهم  برام تهیه کنین گفتم من جمجمه از کجا بیارم ؟ گفت قبرستون بله ؟ قبرستون؟ من ازبچگی از قبرستون میترسیدم
اتفاقا علی از اصفهان اومده بود همدان  شب به علی گفتم : علی این دختره اومده میگه برادری کن برام جمجمه بیار گفت خوب بریم بیاریم ! گفتم خفه شو از کوجا بیاریم ؟ علی گفت . علیرضا هم  پزشکی میخانه دیه . فردا ازش میپرسیم ا کوجا گیر آورده روز بعدش رفتیم پیش علیرضا علیرضا گفت : سرخورا روبروی دانشکده تان یه قبرسان قدیمی هست ا همونجا   از یه قبر قدیمی درارین روبروی دانشکده فنی واقعا یه قبرستون قدیمی بود که از باباطاهر که میومدیم میونبر خوبی بود به دانشکده فنی قبرای قدیمی توش بود ، یکی روش عکس بیل و کلنگ حکاکی شده بود یکی استکان نعلبکی، یکی قاشق و چنگال یکی نعل ، یکی شمشیر یا نیزه یه روز رفتیم تو روشنایی روز قبرا رو وارسی کردیم ببینیم کدامش تاریخش قدیمی تره یه شب تاریک و سرد پاییز دقیقا ساعت یه ریع به سه صبح من و علی و علیرضا  با یه گونی و یه بیل رفتیم ورد قبرستون شدیم و رفتیم مسیری که از پیش تعیین کرده بودیم . صاف سر قبری که انتخاب کرده بودیم یه باد مسخره و سرد صاف به پیشونیمون میخورد و حسابی صورتمون یخ کرده بود  و دست هامونو هم نوبتی تو جیب میذاشتیم که گرم بشه بد تر از سرما صدایی بود که از برخورد باد با شاخه های بید مجنون که قبرستون رو پر کرده بود ، بگوش می رسید قبری که با یه سنگ نشونه گذاشته بودیم ته قبرستون بود که قبرای اقلیت ها اونجا قرار داشت یه سنگ عمود بالای سرش کار گذاشته شده بود به ارتفاع نیم متر که روش عکس یه آفتابه حکاکی شده بود قبر مذکور از بغل ریخته بود و گود شده بود.از  بغل قبر یعنی از داخل گودی شروع کردیم به کندن به سمت راست که هوا خراب شد و شروع کرد به باریدن ریز ریز تا کندن قبر تموم بشه ،  یه ساعتی شد ، یه ساعتی که با سرما و باد و دلهره و خنده طی شد . قبر سوراخ شد و انگار یه حفره باز شد . علی که مشغول کندن بود داد زد باز شد و بلافاصله دست کرد توی حفره که احتمالا بخاطر تابوت بوجود اومده بود  ، یکمی دست چرخوند توی قبر و با مسخره بازی گفت این پاشه ، این دستشه  ، نه این نیست ، آها ایناهاش یافتم این کله اشه چیزای دیگه ای هم با مسخره بازی گفت که بخاطر اینکه اسلام بخطر نیفته نمیگم یه دفعه یه جسم سنگین با دستش گرفت  و شروع کرد به  زور زدن ،  انگار که با پاره شدن چیزی آزاد شده باشه ،  بیرون کشیده شد و پرتش کرد سمت من گفت بیا فردین! خودش بود کاسه سر یارو بود سبز بود لامصب و کلی خزه و ریشه گیاه چسبیده بهش داشتیم از ترس زهره ترک میشدیم من به علی فحش میدادم که تقصیر تو بود اصرار کردی اون بمن فحش میداد و حواله ی ننه و عمه ی خدا بیامرزم میکرد که تو فردین بازیت گل کرده بود،  بمن چه کله ی طرفو سریع انداختیم تو گونی و با ترس تو مسیر برگشت که بیاییم برسیم به خیابان از او دور یه نفر کلای اورکتشو کشیده بود کله اش و بسمت ما بدو بدو میومد بدبخت با ترس و لرز از کنار ما رد شد و رفت یقین شلوار خودشه خراب کرده بود که اینا کین دیگه ماهم که بارون حسابی خیسمون کرده بود و شر شر ازمون آب میچکید و با لرز میخواستیم زودتر از قبرستون بزنیم بیرون علی که صدای ظریف و زنونه ای داشت خصوصا مواقعی که بلند حرف میزد یا میخواست داد بزنه  گفت اصغر تصور کن الان یه دفعه از ته قبرستان یه صدای جیغ بلند زنانه بیاد او بدبختی که رد میشد سکته میکرد . ما چی کار میکردیم ؟ اینو گفت و با اون صدای جیغ زنانه ای که داشت  شروع کرد جیغ زدن صدا پیچید ،  بیشتر از اون مردی که توی بارون  میدوید،  خودمون وحشت کردیم و بی اختیار شروع کردیم به دویدن اول علی بعدش من و پشت سرم هیکل سنگین علیرضا از اون باریکه راهی که از لابلای قبرا بر اثر تردد روزانه آدمایی که از میونبر میرفتن بوجود اومده بود میدویدیم که یه جا پای علی لیز خورد و افتاد تو چاله ای که کنار باریکه راه از فرو رفتن یه قبر قدیم بوجود اومده بود من افتادم رو علی و علیرضا هم روی من ،  توی چاله پر شده بود از آب و گل و شدیم سر تا پا گل و لجن ، بلند شدیم و از ترس بیشتر با عجله فرار کردیم . چند قدم رفتیم که فهمیدم  گونی جا مونده بود ، برگشتم ،  گونی رو برداشتم و  با دویدن از قبرستان خارج شدیم تموم مدت هم ، حین فرار  به حال خودمون و اون مرد بدبختی که داشت تو بارون میدوید میخندیدیم دل درد ناشی از خنده  داشت میکشتمون از علیرضا خدافظی کردیم و منو علی راه افتادیم از بابا طاهر  بسمت حصار ( محله ای که خونمون اونجا بود) خیس بودیم و مثل سگ از سرما میلرزیدیم در حالیکه تموم لباسامون گلی بود رسیدیم چراغ قرمز یه چرخی بود که از ین قیفا گذاشته بود و سیب زمینی تخم مرغ میفروخت . چند نفر هم  کنارش وایساده بوددن  دور یه حلبی که توش آتیش بود چراغ قرمز یه چهار راه بود که کمربندی قدیم همدان بود . حالا دیگه میدون شده بود و اسمش میدون سپاه بود ولی اهالی هنوز هم بهش میگن چراغ قرمز . یه جاییه مثل دروازه تهران اصفهان . اتوبوس های توراهی که از سسندج و کرمونشاه میان وسط راه مسافر پیاده و سوار میکنن گفتیم بریم پیششون یکم گرم شیم رسیدیم اونجا یه نگاه ناجور کردن بهمان یکیشون گفت این گرتیا تو این سرما نیمیمیرن هم خودشان راحت شن هم بقیه یه نگاه بخودمون کردیم دیدیم حق دارن کلا شبیه این کارتن خواب های معتاد بودیم دیدیم جای ما نیس بریم اونجا گرم شیم رفتیم تا رسیدیم خونه علی اینا کلی از مامان علی فحش خوردیم که ای چه  سر وضعیه تا الان کوجا بودین فرداش بدجوری سرما خوردیم تا یه هفته دانشکده نرفتم علی هم رفت اصفهان ده روز گذشته بود و من گونی رو تو زیر زمین خونه داداش قایم کرده بودم این خانم دکتر هم دیگه دانشکده نمیومد بالاخره دیدمشون و گفتم ما جمجمه پیدا کردیم براتون کجا تحویلش بدم گفت  دستتون درد نکنه نمیخواد دیگه گفتم بله ؟ ما پدرمون درومد تا جمجمه گیر بیاریم گفت اونروز که من بشما گفتم سه روز وقت داشتیم  و دیگه نمیخواد تلفن نبود ، تلگرام نبود . جمجمه موند رو دستم موندم چیکارش کنم جرات نداشتم حتی ببرم پرتش کنم توی قبرستون ، چه برسه به اینکه ببرم مجددا دفنش کنم با حودم سال بعد بردمش سمنان آویزونش کرده بودم تو اتاق و از روش طراحی کار میکردیم یکسال بعد که اون خانم دکتر اومده بود دانشکده پزشکی سمنان مهمان شده بود یه روز باهش قرار گذاشتم و دور از چشم بهزاد تحویلش دادم . فکر کنم هدیه اش کرد به دانشکده پزشکی سمنان

ماشین 1

کلاس ماشین 1 داشتیم . معمولا دوشنبه ها بعد از نهار نیم ساعت تا شروع کلاس وقت داشتیم .
ما سه نفر بودیم که با هم هم خونه بودیم و هر سه تا با هم این درس رو گرفته بودیم . من بودم ، یه پسر لاغر و ریز نقش باسم حسن و یه پسر قد بلند لاغر اندام .
حسن خاطر خواه دختر داییش بود که ساکن اردکان بود و هفته ای یه بار براش نامه نگاری میکرد و تمام وقایع یه هفته پیرامون خودش رو براش سیر تا پیاز توضیح میداد .
خیلی خنده رو بود و ظاهرا متواضع . ولی مدام با اون پسر قد بلند لاغر اندامی که هم خونه ما بود چالش داشتند و مدام در حال رو کم کنی بودند .
یکی از سوژه های چالشی بین حسن و او پسر قد بلند لاغر اندام که تا اینجای قضیه هنوز هم خونه ما بود این بود که کدام توانایی بهتر تو جلب توجه دختر های دانشگاه داشتند .
دیالوگ های رایج خونه کوچیک سه نفره ما معمولا به این عبارت ها خلاصه میشد :
-  امروز اون دختره رو دیدی زل زده بود بهمون
-  آره همون خوشگله که مانتو سبز پوشیده بود دیگه
-  فکر میکنی به کی نگاه میکرد
-  لابد تو
-  نه پس تو
-  بیشین بینیم باو
روز ها با همین دیالوگ های تکراری برای من و حسن و اون پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه بود با می میگذشت .
تو کلاس ماشین 1 اما یه دختر چاق و هیکلی داشتیم که همیشه دندوناش از خنده پیدا بود . اگه بطور اتفاقی کنار حسن قرار میگرفت کاملا مشهود بود که وزنش دو برابر حسن میشه . خوشبختانه جو دانشگاه طوری بود که این دو نفر محال بود کنار همدیگه قرار بگیرند و معمولا با فاصله دور از کنار هم رد میشدند.
دختر دختر دیگه هم تو کلاس بود که سبیل هاش از من پر پشت تر بود . شاید اگه رییس انجمن اسلامی اجازه میداد آرایش کنه خوشگل میشد ولی خوشبختانه این مورد هم عملی نبود و اون دختر هم سبیل هاش رو نگه داشته بود تا نقشش تو داستان ما کمرنگ نشه .
دقیقا یه روز سه شنبه راس ساعت یه ربع به سه بعد از ظهر بعد از سیگاری که معمولا تو فاصله کلاس ها میکشیدم و مجبور بودم برای اینکه حراست نبینه برم پشت ساختمون کارگاه ها ، اومدم و وارد کلاس شدم .
هیچکس نبود . البته اون طرف سمت خانوما ، این دو تا دختری که وصفشونو گفتم داشتن در گوشی حرف میزدن ومی خندیدن  و یک کمی اونطرف تر هم یه دختر دیگه داشت با مداد یه چیز هایی مینوشت و پاک میکرد .
همه اینا رو تو کسری از ثانیه درست تو لحظه ورود به کلاس دیدم وگرنه من همیشه سرم پایین بود و معمولا کسی رو نمیدیدم .

با ورود من به کلاس صدای خنده یکباره قطع شد انگار که پام خورده باشه  به سیم و برقش قطع شده باشه ، صاحبان صدا هم حالت رسمی بخودشون گرفتن در حالی که بی صدا ، هنوز نیششون از خنده باز بود . انگار بهشون گفته بودن جلوی این موجوداتی که چادر یا مانتو نپوشیدن نخندین .
بلند شدن و از کلاس خارج شدن و دوباره صدای خندشون از راهرو بگوش می رسید . یه آن فکر کردم دارن منو مسخره میکنن . این حسی بود که اغلب بهش دچار بودیم هرکی می خندید فکر میکردیم داره به ما میخنده و زود خودمونو برانداز میکردیم نکنه چیزی بهمون چسبیده باشه یا زیپ شلوارمون باز مونده باشه .
دختری که اون طرف تر داشت با مداد چیزی می نوشت  با رفتن دختری که می خندید و دختری که سبیل های پر پشت داشت متوجه شد که تو کلاس تنهاست . البته من هم بودم شاید بهمین دلیل احساس خوبی نداشت ، پا شد و بسرعت از کلاس رفت بیرون .
شاید اگه مثل آدم نشسته بودن توی کلاس ، به خنده اشون ادامه میدادن یا مداد نویسی شون رو میکردن اتفاقای بعدی نمی افتاد
ولی بهر حال اونا حس یه شیطنت رو تو ذهن من کاشته بودن و خودم خبر نداشتم . من به روال همیشه ام یه کاغذ دراوردم و شروع کردم به تمرین خوشنویسی با خودکار که پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه ما بود وارد کلاس شد .
بمحض ورود گفت اون دختر خوشگل که مانتو سبز می پوشه الان از تو راهرو رد شد جای حسن خالی بود ، احمق رفت یه سر به آزمایشگاه بزنه . شعفی تو چشماش بود انگار ملکه انگلستان رو تو سنین جوانی تو راهرو دانشکده دیده بود و من و حسن ، بد به حالمون ازین سعادت بی نصیب مونده بودیم .
باشنیدن اسم حسن شیطنتی که گفتم توی ناخودآگاهم جا خوش کرده بود به صدا درومد و پرسیدم حسن نمیاد ؟ گفت چرا الاناست که بیاد .
گفتم یه تیکه کاغذ در بیار بنویس : دختر تپل و خوشگلی که همیشه میخندی من دیوونه ی اون خنده هاتم
        امضاء : حسن
اون بنده خدا هم سریع بدون اینکه بپرسه چرا ، انگار تا ته داستان رو خوند ، یه قلم و کاغذ درآورد و عین عبارات رو نوشت داد بهم .
رفتم و کلاسور دختر چاق و هیکلی که همیشه دندوناش از خنده پیدا بود ، رو باز کردم و کاغذ رو گذاشتم توی کلاسورش ، جوری که وقتی کلاسور رو باز میکنه متوجه اش بشه .
کلاسور رو که بستم  و اومم سر جام بشینم ، حسن با دهن گشاد خنده رو وارد کلاس شد و گفت بچه ها یه خبر توپ :
ما که بخاطر کاری که کرده بودیم و تصور اتفاقات بعدیش ، پیشتر داشتیم می خندیدیم گفتیم چی ؟
گفت : اون دختر خوشگله که مانتو سبز می پوشه از راهرو رد شد .
ما دوباره زدیم زیر خنده .
بعد از ده دقیقه کلاس تقریبا پر شده بود و  استاد  هم اومد و چند تا  دانشجو هم بعد از استاد  اومدن و سرجاشون نشستن .
استاد شروع به درس کرد .
پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه ما بود نتونست تحمل کنه به یه بهونه ای از کلاس زد بیرون .
حسن پرسید ای چش بود
گفتم نمیدونم .
دختر چاق و هیکلی که همیشه دندوناش از خنده پیدا بود با حالتی که انگار شش دانگ حواسش به استاده کلاسورش رو باز کرد و شروع کرد به ورق زدن ،
که یه دفعه خشکش زد ، باور نمیکرد ، شک ندارم چندین بار اون یادداشت رو خوند . داشت سکته میکرد که جلو خودشو گرفت و با یه لبخند حاکی از رضایت و با عشوه ای به حسن نگاه کرد .
حسن هم اتفاقی داشت چیزی تعریف می کرد و می خندید که نگاهشون با هم تلاقی کرد .
کار انجام شده بود . یک ترم حسن شبها گلایه میکرد که این دختره با اون خنده اش هر جا میرم هست و من باتفاق پسری که قد بلند لاغر اندام داشت و هم خونه ما بود می ترکیدیم از خنده.

 


یه شب که پسر قد بلند و لاغر اندام هم خونه ما که شب برای دویدن از خونه زده بود بیرون ،حسن اومد  و گفت : دهنت سرویس  با این کاری که کردیم .
گفتم : چرا ؟
گفت امروز تو کلاس  این دختره که سبیل های پر پشت داره بدجور گیر داده بود به این رفیقمون ،

این هم انگار بدش نیومده  و داره عاشقش میشه .

اگه یه وقت لو بره که ما تو آزمایشگاه ، از طرفش یادداشت گذاشتیم تو کیف دختره  ، یه شب تو خواب خفه امون میکنه .
گفتم کدوم یادداشت ؟؟ از چی حرف میزنی ؟
گفت راست می گی کدوم یادداشت ؟

خوک

قدیما کشاورزایی که خوک پرورش می دادند برای پروار کردن خوک مجبور بودن با خوک بازی کنند و خوک رو تو کثافت خودش بغلتونند.خوک از این کار خیلی خوشش میومد و بهش می ساخت .

ولی کشاورز بیچاره حین اینکار سر تا پاش پر میشد از کثافت خوک .

به همین خاطر یه ضرب المثل پرتقالی هست که میگه

هیچوقت با یه خوک کشتی نگیر چون خوک نه تنها تو رو کثیف می کنه بلکه از کثیف شدن تو لذت می بره .

 

همیشه اطراف ما آدمایی هستند که سر کوچکترین موضوعی چالش بوجود میارند و با بی منطقی روی روح و روان ما پا می کوبند . و ما رو هم درگیر می کنند . اینجور آدما رو اگه سکوت تحویلشون بدی یا بر خلاف انتظارشون خیلی کوتاه و مختصر تصدیقشون کنی مثل یه بادکنکی که بهشون سوزن بزنی بادشون میخوابه و تو هم نه کثیف میشی و نه روانت لگد کوب میشه .

برای من چهل سال طول کشید تا به درستی این ضرب المثل پی ببرم.