داستان
داستان

داستان

یه چیزی همیشه همراهمه






من از کودکی بخاطر نفرتی  که از مرگ داشتم از قبرستان فراری بودم  و بجز یکی دوبار هیچوقت دیگه پامو تو قبرستان نگذاشتم ، حتی زمانی که مردم جوری برنامه ریزی کرده بودم که که بازمانده ها نتونن بنا به رسوم رایج  منو به قبرستان ببرند .

اون شب اما از ساعت یک ربع به سه بعد از ظهر رفته بودم قبرستان ، مصمم بودم حرفاشو بشنوم و ازش بخوام دست از این کار برداره . از روزی که اون حادثه اتفاق افتاد ، همیشه همراهم بود ، هر جا می رفتم ، و به هر جا پناه میبردم انگار پیش از من اونجا بود . بیشتر از سه ماه بود که حتی یک ساعت خواب راحت نداشم .

دچار بی خوابی غریبی شده بود بودم.

دو ماه پیش دقیقاً ساعت یک ربع به چهار بعد از ظهر بود که منشی اداره

 بهم گفت رییس کارت داره

وقتی به اتاق رییس رفتم رییس از پشت میزش بلند شد و در حالیکه سعی می کرد قیافه آدمی که میخواد در حق کسی لطفی بکنه ، به سمت من اومد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت بنشینید لطفا

 و پیش از آنکه فرصت کنم روی مبل اداری سیاهرنگی که جلوی میزش بود بنشینم ادامه داد :


با توجه به وضعیتی که توی یک ماه گذشته از خودتون نشون دادید فکر میکنیم اکه مدتی استراحت کنید براتون بهتر باشه . لطفا نشان و اسلحه تون رو تحویل بدید و کارهاتون رو به همکارتون تحویل بدید .

وقتی از اتاق رییس بیرون اومدم ، منشی وسایل شخصی ام رو جمع کرده بود و توی یه جعبه کارتنی ریخته بود و کارتن بدست

 منتظرم بود انگار از قبل بهش گفته شده بود که چکار باید بکنه .

بدون ردو بدل کردن کلامی جعبه رو گرفتم و از اداره بیرون اومدم . محل کار تنها جایی بود که نمیدیدمش ، تا شب خیلی مونده بود نمیدونستم کجا برم و اصلا دوست نداشتم از اون موقع روز برم خونه و نگاه باز خواست کننده اشو جلوی چشمام ببینم . کم جلو تر یه سطل بزرگ زباله بود که زیرش چند تا چرخ کوچک بود از کنارش رد شدم و

 بعد از طی کردن مسافتی کمتر از پنجاه متر برگشتم  و جعبه رو انداختم تو سطل زباله  و براهم ادامه دادم ، بدون اینکه تعمدا حواسم باشه از گوشه چشمم میدیدم که چند تا بی خانمان برای اینکه زود تر به جعبه ای که توی سطل انداخته بودم برسند دارن از همدیگه،  پیشی میگیرند .

 چند قدم جلوتر  چشمم به تابلو کافه گودو افتاد، کافه گودو نبش کوچه بیست و دوم بود . در ورودی و فضای تاریک داخلیش با نور قهوه ای رنگ  در بدو ورود یاد آور میشد که اینجا قبلا یک بار مشروب فروشی بوده ومنوی بزرگ نصب شده در بالای پیشخوان با رنگ نارنجی و سبز تاکید میکرد که  در حال حاضر فقط انواع قهوه سرو میشه .

3

- مثل همیشه قهوه ترک؟  

- لطفاً

تا قهوه آماده بشه با دیدن زیر سیگاری روی میز سیگاری روشن کردم . 

قهوه رو اما نخوردم، انگار اولین بار اینجا دیده بودمش. پشت همین میزی که نشسته بودم یه ردیف اون طرف تر، پشت بمن نشسته بود ولی چهره اش از تو آینه روی  دیوار روبرو پیدا بود که با لبخندی انگار به من زل زده بود.

در حالیکه به صندلی ای که امروز دیگه کسی رو ننشسته بود نگاه میکردم آرزو کردم کاش یکبار دیگر اون لبخند و نگاه رویایی رو ببینم،  متوجه شدم آینه برداشته شده و بجاش تابلویی از یک زن با چهره ای پر از پرسش که خوب میشناختمش و عذابم داده بود نصب شده. خودش بود ، نگاه سرد و رمز آلودش همچنان به من زل زده بود.  

فنجان قهوه از دستم رها شد و سراسیمه از کافه بیرون اومدم ، 

جلوی در کافه متصدی کافه بهم گفته بود آقا شما هر بار که اینجا میایید ، مشتری های ما رو میترسونید اونجا تابلویی وجود نداره، اصلا رو دیوارهای کافه تابلویی نصب نشده و تنها دکور کافه تعدادی مجسمه قدیمیه .

مدیر کافه تاکید کرده علیرغم اینکه مشتری قدیمی ما هستید دیگه اینجا تشریف نیارید.

4

هوای سردی که باد اون روز پاییزی توی صورتم می کوبید تنها راهی که برام باقی گذاشته بود رفتن به خونه یا همون اتاق کوچکی بود که توی متل داشتم . یه متل ارزان قیمت که از 6 ماه پیش خونه ی من شده بود . جمعا 17 تا اتاق داشت که به حالت حرف یو انگار با دقت کنار هم چیده شده بودند و فضای میانی هم با درخت های سپیدار پر شده بود . و چند تا لانه پرنده هم روی بعضی از سپیدار ها به چشم میخورد .

وقتی کلید رو توی قفل در چرخوندم کلاغی که روی  آنتن بالای بالکن نشسته بود انگار که  پا به حریمش گذاشته باشم شروع به قار قار کرد و پر کشید و روی نرده جلوی بالکن کمی آن طرف تر نشست و با کج کردن کله اش انگار میخواست بگه که شش دانگ حواسش بمن هست .

 لامپ رو روشن کردم . لباس هاش همه جای اتاق ریخته بود  و بوی ادکلن ارزون قیمتش هنوز فضای اتاق رو پر کرده بود .

پرده های  شیری رنگ متل ، از یک ماه پیش جاشونو با پارچه ای نیره رنگ عوض کرده بودن و جوری کشیده شده بود که از کناره هاش روزنه نوری به اتاق می تابید .

آینه ای که روی دیوار کنار رختکن زده شده بود را  هم با حوله ای پوشانده بودم . تقریبا خیالم راحت شده بود که دیگه نمیبینمش و تنها مشکل اینه داخل حمام رو هم با باز کردن آینه حل کرده بودم .

کافی بود هر جوری هست چشمام رو باز نگه دارم .

5

اما. بهمین سادگی هم نبود که با پوشاندن آینه ها و شیشه ها بتونم از دیدش پنهان بشم. حضورش رو در کو چکی اتاق حس میکردم گویی صدای نفس هاش رو هم  میشنیدم . شاید اگر پوشاندن اینه ها و قاب عکس ها و کشیدن پرده ها افاقه میکرد لازم نبود به صرافت بیفتم که یک هفته ای رو برم شهر ساحلی بامید اینکه با توریست ها مشغول باشم و بتوصیه تنها دوستی که داشتم با آشنا شدن با آدمای جدید ، بتونم کلیت موضوع رو فراموش کنم یا حد اقل راحتتر باهاش کنار بیام.  

اما حتی زمانی که تلاش کردم با خوردن یه شیشه کامل ویسکی خودم رو به دست فراموشی بسپرم و در راه برگشت به هتل دختر روسبی ای که نفهمیدم اهل کجاست همراهم به هتل آمده بود،  حضور سنگینش رو بیشتر حس میکردم 

سرم گیج می رفت و  هاله ای از سیاهی جلوی چشمانم رو گرفته بود. دختر بیچاره هر آنچه از عشوه گری ، بخاطر حرفه اش یاد گرفته بود رو با تغییر دادن تن صداش،در حالیکه روی یک شانه اش بدیوار تکیه داده بود  بکار برده بود ولی من خراب تر از آن بودم که حتی چند ثانیه متوالی نگاهش کنم . تلنگری خوردم و افتادم کف اتاق میشنیدم که لجن صدای آن دختر دیگه تند شده بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم . با دست اشاره به روی میز کردم  .

وقتی بهوش امدم متوجه شدم دختر پولی را که قرار بود بابت کار نکرده بگیره ، از کیفم که روی میز بود برداشته و رفته بود .

6

ذهنم در گیر پیدا کردن راه گریزی از وضعیتی بود که توش گرفتار شده بودم که صدای کلاغ ها که شاید بخاطر تصاحب چیزی با هم نزاع داشتند دوباره به اتاق بهم ریخته ی متل برم گردوند . تا اینجا به هر راهی که به ذهن یه آدم میرسه متوسل شده بودم ولی بیفایده بود .

یه لحظه تصمیم رو گرفتم و گفتم فردا حتماً یه سر میرم پیشش و ازش خواهش میکنم و التماس میکنم تنهام بذاره

بهش خواهم گفت که دیگه کم آوردم و تحملم تموم شده .

و فردای اون شب راس ساعت یک ربع مونده به سه بعد ازظهر با مترو خودم رو به قبرستون رسوندم .سردر ورودی و دیوار قبرستون نشان از نو سازی و ترمیم داشت و روی دیوار نقاشی هایی با اسپری به رنگ های آبی ، قرمز ، زرد  و قهوه ای داشت که بواسطه بارانی که از صبح باریدن گرفته بود شسته شده و بیشتر به چشم میومدند.

 

از نگهبانی سراغ قبرهایی که از شش ماه گذشته پر شده بودن رو گرفتم . نگهبان گفت بجز ردیف های اول که به خیابان مشرف هستند و از قبل رزرو شدن ، ردیف های بعدی مربوط به این اواخر هستندو هر چه بیشتر پیش بری قبر ها قدیمی تر میشن ، فقط اگر زیاد دور شدید یادتان باشد از ساعت 5 عصر که هوا تاریک میشه همه باید قبرستان رو تخلیه کنند مجیوریم به خاطر معتاد ها و بی خانمان ها و مشکلاتی که ایجاد میکنند درب اصلی رو . . .

جمله اشو هنوز تموم نکرده بود که ازش تشکر کردم و بسمت محوطه رفتم .

ردیف اول تا سوم نزدیک درب اصلی فضایی بود که پوشیده از چمن بود و با سنگچین بین چمن ها از هم جدا شده بودند هیچ سنگ یا نشانه ای نداشتن. کاملا معلوم بود که زیر چمن ها فضای محبوسیه که منتظره تا میزبان صاحبش باشه .

از ردیف سوم شروع کردم به قدم زدم و روی سنگ ها  رو میخوندم .

روی یکیشون نوشته بود پدر خوبی بوده و فداکار ، یکی دیگه نوشته بود انسان وارسته ای در اینجا خوابیده که عمرش رو صرف کمک به هم نوعانش کرده

نوشته بعدی توضیح میداد که صاحب قبر سربازیه که در جنگ چه فداکاری هایی که ازش سر زده .  همینطور نوشته ها رو میخوندم و چشمم بدنبال اسم آشنا می گشتم. اسمی که مدام همراهم بود و انگار از من جدا شدنی نبود . اسمی که مدتها بود نتونسته بودم صداش کنم ، اسمی که بعد از رفتنش تکرارش نکرده بودم و با تمام ذراتم کم داشتمش .

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا پیداش کردم . تقریبا یک ردیف مانده به قبرهای قدیمی  سنگ سیاهی از دل خاک بیرون زده بود .توسط نم باران شسته شده بود  و در فضای خالی اطرافش نمایان بود .از چمن های اطراف سنگ تقریبا چیزی باقی نمانده بود و خاک نرمی که تبدیل به گل شده بود با لکه های آبی که در گودال های کوچکی ناشی از جای پا ، جمع شده بود دیده میشد .

 بطرفش رفتم  سلام کردم و نشستم .روی سنگ دو تا عدد چهار رقمی حک شده بود و زیرش  برنگ سفید نوشته شده بود

در اینجا زنی مدفون است که . . .

ادامه اش رو نتونستم بخونم ،  بغض سنگینی در سکوت قبرستان گلویم را می فشرد . باران شدت گرفته بود و من فقط گریه میکردم ، زمان از دستم در رفته بود و من همچنان در زمین گل آلود زیر باران نشسته بودم ، زمانی حرکت سایه هایی  توجه ام را به  نوری جلب کرد که مربوط به چراغ دستی نگهبان بود .

ظاهراً در حال گشت در گورستان بود و میخواست مطمئن شود که همه  رفته اند و قبرستان برای خواب شبانه مزاحمی ندارد. اما من هنوز دوست داشتم در کنارش بمانم . بنابرین سریع خودم را به سمت تاریک تر قبرستان چند ردیف عقب تر رساندم و پشت درختهایی که در قسمت قدیمی قبرستان تنومند شده بودند پنهان شدم . برای اطمینان کمی در تاریکی جلوتر رفتم و  زیر شاخه های پر پشت و پیچیده بوته ای از یاس پنهان شدم .

نگهبان در حالیکه زیر لب آواز موهومی زمزمه میکرد مثل اینکه دنبال موجودات ذره بینی باشد با نور چراغ دستی اش همه جا را می گشت . ولی بعد میدانستم حتی در مخیله اش تصور میکرد که کسی در این کنج تاریک قبرستان پنهان شده باشد اما بر خلاف نظر من اگار بو برده بود و مستقیم به سمت بوته یاس می آمد .

صدای رعد و برق و شدید شدن باران انگار که منصرفش کرده باشد باعث شد بایستد و مکثی کرده و با قدم های تند و بلند به سمت نگهبانی برگردد.

با خود گفتم کمی دیگر همینجا منتظر میمانم . هم شدت باران کمتر شود و هم مطمئن شوم که نگهبان به اتاقش رفته است .

 اینکه نگهبان بازخواهد گشت و آیا دوباره گشت شبانه خواهد داشت یا نه و اشتیاق دیوانه وار ی که برای دیدن دوباره قبر داشتم ، برایم تبدیل به یک جنگ ذهنی شده بود که غرش دوباره ابرها و صدای رعد باعث شد دیگر درنگ نکنم امکان نداشت نگهبان دوباره هوس گشت زنی به سرش بزند .

سینه خیز کمی جلو تر اومدم  ولی همونجا میخکوب زمین شدم و نمیتونستم جلوتر برم . خشکم زده بود ، دست به چشمانم زدم و با انگشت شصت و اشاره کمی فشارشون دادم  و دوباره با دقت نگاه کردم . چشمانم رو که باز کردم با بهت بیشتری میدیدم که سنگی که درست جلوی رویم و نیم متری من بود به آرامی در حال حرکت بود اما چرا ؟ باورم نمیشد اما واقعا دست هایی لبه سنگ را گرفته و به سمت هل میداد.

بی اختیار به همان حالت سینه خیز عقب کشیدم و به زیر بوته یاس برگشتم . فقط انگشتانی دیده میشد که سنگ روی قبر را به سمت عقب هل میداد ، کم کم سنگ کاملا از روی قبر کنار رفت و صاحب دست، درست مثل آدمی که از گل و لجن بیرون کشیده باشند از حفره بیرون آمد  ، با دست روی سنگ کشید و نوشته هایش راکرد و با سر انگشت شروع کرد به نوشتن چیزی روی سنگ . کارش که تمام شد دوباره درون حفره رفته و لبه سنگ را گرفت و شروع به کشیدن کرد .

اندکی بعد سنگ قبر درست مثل اول شده بود . کنجکاوی اینکه چه چیزی روی سنگ نوشته بود بر ترسم غلبه کرده بود . سریع به جلو خزیدم

فندک نفتی ام را روشن کردم نوشته بود : من هیچوقت برای پسرانم  پدر خوبی نبوده ام و فقط با بد مستی هایم موجب آزار خانواده ام بوده ام .

دیگر نمیترسیدم با اینکه صدای گوش خراش کشیده شدن  سنگ روی سنگ تقریبا تمام فضا را گرفته بود،  انگار تمام ساکنان قبرستان در تلاش برای بیرون آمدن از قبر هایشان بودند .

درست حدس زده بودم  هرکدام از مردگان با کنار زدن سنگ ها بیرون می آمدند ، نوشته های تعارف گونه روی سنگ ها را با دست پاک کرده و واقعیت خود را می نوشتند .

ناگهان در میانه حیرتم فکری بسرم زد آیا او هم همین کار را خواهد کرد؟  و آیا نوشته ای که برای سنگ قبرش تهیه کرده بودم را تغییر خواهد داد؟ چه خواهد نوشت ؟

و بلافاصله  به خودم پاسخ دادم  مهم نیست چه خواهد نوشت ، لااقل یک بار دیگر او را خواهم دید .

اما چگونه میتوانستم از بین این همه آدمی که از قبرهایشان بیرون آمده بودند عبور میکردم تا خودم را به او برسانم

بهتر آن بود که قبرستان را دور بزنم . بلند شدم و به سرعت بسمت کناری قبرستان حرکت کردم . دویدن ساده نبود . یکی دو بار کم مانده بود زمین بخورم و شاخه ای پیشانی ام را خراشید .

نفس نفس زنان به سا ختمان نگهبانی رسیدم .قبرستانرا  دوباره سکوت و ارامش فرا گرفته بود و من دیر رسیده بودم .




دیگرنیازی به تعجیل نداشت .


آرام به سمت قبر هایی که در بدو ورود به قبرستان دیده بود رفت . اولی نوشته شده بود: در قالب کمک به همنوعان و نیازمندان ثروت زیادی جمع کرده ام .


دنبال قبر سربازی گشت که پیشتر نوشته ی حاکی از فداکاری و شجاعت روی  سنگ قبرش را  خوانده بود ،   کمی جلوتر پیدایش کرد در حالیکه  روی ان نوشته شده بود :

در این اینجا سرباز ترسویی بخاک سپرده شده است که در درگیری از ترس سرباز همرزمش را و سپس خود را کشته  است .

 بالاخره به قبر او رسید . ضربان قلبش تند شده بود و تنش میلرزید روی سنگ سیاه نوشته شده بود :

در اینجا زنی خفته است که . . . . . . . خیانت . . . ... ... ..

در ادامه جمله چشمانش فقط کلمه خیانت را میدید و بقیه کلمات جلوی چشمانش تار شده بودند . بغضش ترکید و هق هق کنان به سمت قبر خالی ای که با کمی فاصله قرار داشت رفت .

نشست و دست در گل و لای زمین برد و روی سنگ خالی از نوشته با انگشت اسم خودش را  و در ادامه اش نوشت :

من نیز به زندگی ام خیانت کردم . . .

دست روی زانوانش گذاشت و برخاست و آرام به سمت در خروجی رفت . . . . .









. . . ادامه خواهد داشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.