داستان
داستان

داستان

بیماری

15 روز ی میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم .

پانزده روزی که شاید بنظرم یک قرن میومد و اصلا فکر نمیکردم تمومی داشته باشه . تصورش رو بکنید کسی بیماری قلبی داره ، یکی سکته مغزی میکنه ، یکی ممکنه سرطان داشته باشه ، پولدارا نقرس میگیرند و هزاران بیماری دیگه ای که روزگاری لرزه به تنم می انداخت حالا به نظرم بهتر از بیماری من بودند. تصور میکردم کسی که بیماریش مثلا سرطان ریه است وقتی ازش می پرسند بیماریش چیه ؟ سرفه ای میکنه ، بادی به غبغب میندازه و  با افتخار میگه سرطان ریه دارم .

یا کس دیگه ای ممکنه قیافه یه آدم فاتح رو در جنگ با بیماری بخودش بگیره و با غرور بگه سکته کردم .

انواع و اقسام بیماری هایی که یه نفر میتونه باهاشون دست وپنج نرم کنه رو تو ذهنم مرور میکردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم که همشون بهتر از بیماری عجیب من هستند . آرزو میکردم ای کاش من هم به یکی از اون بیماری های خطر ناک مبتلا میشدم .

روز اولی بود که اومده بودم به خونه ی کوچک خودم . فکر میکردم حداقل اینجا خونه خودمه و نیازی به تحمل غرولند و اخم پرستارا رو ندارم .

پانزده روز جهنمی رو گذرونده بودم و بدترین لحظات جهنم بیمارستان زمانی بود که باید زنگ رو میزدم که پرستار شب بیاد و برای رفتن به مستراح کثیف بیمارستان کمکم کنه .

خوشحال بودم که دیگه اون لحظات سخت رو تجربه نخواهم کرد

اما باید دو هفته ی آینده رو از پس خودم بر میومدم و دوباره برای باز کردن بخی های جراحی برم بیمارستان  و خوشحال بودم که دیگه حتی نیازی به تعویض پانسمان نبود .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.