داستان
داستان

داستان

جمجمه

تعدادی از ما حدود هفت هشت نفر ا بچه ها همدان پزشکی قبول شده بودن یه آزمایشگاه میکروبیولوژی داشتن که مکانش تو دانشکده مهندسی بود . از مجتمع دانشگاه بوعلی دورتر بود دقیقا یه روز سه شنبه راس ساعت یه ربع به سه بعد از ظهر یکی از بچه های فرزانگان که پزشکی میخوند و آزمایشگاه درسشون که تو دانشکده فنی برگزار میشد تو راهروی دانشکده منو صدا کرد و گفت آقای توکلی! گفتم بله بفرمایید گفت  ما یه درس داریم مربوط به آناتومیه گفتم خوب گفت پنج نمره از امتحانمون مربوطه به  اینه که قسمتی از یه آدم رو ببریم برای استاد ( خخخخ) ….. گفتم هان ؟ بله !!!! گفت بچه ها جمجمه ی آدم میبرن برای استاد گفتم خب ؟ گفت پسرا خودشون جمجمه میارن دخترا هم یا برادرشون میاره یا دوستشون شما هم جای برادر منی اگه میشه لطف کنید بهم  برام تهیه کنین گفتم من جمجمه از کجا بیارم ؟ گفت قبرستون بله ؟ قبرستون؟ من ازبچگی از قبرستون میترسیدم
اتفاقا علی از اصفهان اومده بود همدان  شب به علی گفتم : علی این دختره اومده میگه برادری کن برام جمجمه بیار گفت خوب بریم بیاریم ! گفتم خفه شو از کوجا بیاریم ؟ علی گفت . علیرضا هم  پزشکی میخانه دیه . فردا ازش میپرسیم ا کوجا گیر آورده روز بعدش رفتیم پیش علیرضا علیرضا گفت : سرخورا روبروی دانشکده تان یه قبرسان قدیمی هست ا همونجا   از یه قبر قدیمی درارین روبروی دانشکده فنی واقعا یه قبرستون قدیمی بود که از باباطاهر که میومدیم میونبر خوبی بود به دانشکده فنی قبرای قدیمی توش بود ، یکی روش عکس بیل و کلنگ حکاکی شده بود یکی استکان نعلبکی، یکی قاشق و چنگال یکی نعل ، یکی شمشیر یا نیزه یه روز رفتیم تو روشنایی روز قبرا رو وارسی کردیم ببینیم کدامش تاریخش قدیمی تره یه شب تاریک و سرد پاییز دقیقا ساعت یه ریع به سه صبح من و علی و علیرضا  با یه گونی و یه بیل رفتیم ورد قبرستون شدیم و رفتیم مسیری که از پیش تعیین کرده بودیم . صاف سر قبری که انتخاب کرده بودیم یه باد مسخره و سرد صاف به پیشونیمون میخورد و حسابی صورتمون یخ کرده بود  و دست هامونو هم نوبتی تو جیب میذاشتیم که گرم بشه بد تر از سرما صدایی بود که از برخورد باد با شاخه های بید مجنون که قبرستون رو پر کرده بود ، بگوش می رسید قبری که با یه سنگ نشونه گذاشته بودیم ته قبرستون بود که قبرای اقلیت ها اونجا قرار داشت یه سنگ عمود بالای سرش کار گذاشته شده بود به ارتفاع نیم متر که روش عکس یه آفتابه حکاکی شده بود قبر مذکور از بغل ریخته بود و گود شده بود.از  بغل قبر یعنی از داخل گودی شروع کردیم به کندن به سمت راست که هوا خراب شد و شروع کرد به باریدن ریز ریز تا کندن قبر تموم بشه ،  یه ساعتی شد ، یه ساعتی که با سرما و باد و دلهره و خنده طی شد . قبر سوراخ شد و انگار یه حفره باز شد . علی که مشغول کندن بود داد زد باز شد و بلافاصله دست کرد توی حفره که احتمالا بخاطر تابوت بوجود اومده بود  ، یکمی دست چرخوند توی قبر و با مسخره بازی گفت این پاشه ، این دستشه  ، نه این نیست ، آها ایناهاش یافتم این کله اشه چیزای دیگه ای هم با مسخره بازی گفت که بخاطر اینکه اسلام بخطر نیفته نمیگم یه دفعه یه جسم سنگین با دستش گرفت  و شروع کرد به  زور زدن ،  انگار که با پاره شدن چیزی آزاد شده باشه ،  بیرون کشیده شد و پرتش کرد سمت من گفت بیا فردین! خودش بود کاسه سر یارو بود سبز بود لامصب و کلی خزه و ریشه گیاه چسبیده بهش داشتیم از ترس زهره ترک میشدیم من به علی فحش میدادم که تقصیر تو بود اصرار کردی اون بمن فحش میداد و حواله ی ننه و عمه ی خدا بیامرزم میکرد که تو فردین بازیت گل کرده بود،  بمن چه کله ی طرفو سریع انداختیم تو گونی و با ترس تو مسیر برگشت که بیاییم برسیم به خیابان از او دور یه نفر کلای اورکتشو کشیده بود کله اش و بسمت ما بدو بدو میومد بدبخت با ترس و لرز از کنار ما رد شد و رفت یقین شلوار خودشه خراب کرده بود که اینا کین دیگه ماهم که بارون حسابی خیسمون کرده بود و شر شر ازمون آب میچکید و با لرز میخواستیم زودتر از قبرستون بزنیم بیرون علی که صدای ظریف و زنونه ای داشت خصوصا مواقعی که بلند حرف میزد یا میخواست داد بزنه  گفت اصغر تصور کن الان یه دفعه از ته قبرستان یه صدای جیغ بلند زنانه بیاد او بدبختی که رد میشد سکته میکرد . ما چی کار میکردیم ؟ اینو گفت و با اون صدای جیغ زنانه ای که داشت  شروع کرد جیغ زدن صدا پیچید ،  بیشتر از اون مردی که توی بارون  میدوید،  خودمون وحشت کردیم و بی اختیار شروع کردیم به دویدن اول علی بعدش من و پشت سرم هیکل سنگین علیرضا از اون باریکه راهی که از لابلای قبرا بر اثر تردد روزانه آدمایی که از میونبر میرفتن بوجود اومده بود میدویدیم که یه جا پای علی لیز خورد و افتاد تو چاله ای که کنار باریکه راه از فرو رفتن یه قبر قدیم بوجود اومده بود من افتادم رو علی و علیرضا هم روی من ،  توی چاله پر شده بود از آب و گل و شدیم سر تا پا گل و لجن ، بلند شدیم و از ترس بیشتر با عجله فرار کردیم . چند قدم رفتیم که فهمیدم  گونی جا مونده بود ، برگشتم ،  گونی رو برداشتم و  با دویدن از قبرستان خارج شدیم تموم مدت هم ، حین فرار  به حال خودمون و اون مرد بدبختی که داشت تو بارون میدوید میخندیدیم دل درد ناشی از خنده  داشت میکشتمون از علیرضا خدافظی کردیم و منو علی راه افتادیم از بابا طاهر  بسمت حصار ( محله ای که خونمون اونجا بود) خیس بودیم و مثل سگ از سرما میلرزیدیم در حالیکه تموم لباسامون گلی بود رسیدیم چراغ قرمز یه چرخی بود که از ین قیفا گذاشته بود و سیب زمینی تخم مرغ میفروخت . چند نفر هم  کنارش وایساده بوددن  دور یه حلبی که توش آتیش بود چراغ قرمز یه چهار راه بود که کمربندی قدیم همدان بود . حالا دیگه میدون شده بود و اسمش میدون سپاه بود ولی اهالی هنوز هم بهش میگن چراغ قرمز . یه جاییه مثل دروازه تهران اصفهان . اتوبوس های توراهی که از سسندج و کرمونشاه میان وسط راه مسافر پیاده و سوار میکنن گفتیم بریم پیششون یکم گرم شیم رسیدیم اونجا یه نگاه ناجور کردن بهمان یکیشون گفت این گرتیا تو این سرما نیمیمیرن هم خودشان راحت شن هم بقیه یه نگاه بخودمون کردیم دیدیم حق دارن کلا شبیه این کارتن خواب های معتاد بودیم دیدیم جای ما نیس بریم اونجا گرم شیم رفتیم تا رسیدیم خونه علی اینا کلی از مامان علی فحش خوردیم که ای چه  سر وضعیه تا الان کوجا بودین فرداش بدجوری سرما خوردیم تا یه هفته دانشکده نرفتم علی هم رفت اصفهان ده روز گذشته بود و من گونی رو تو زیر زمین خونه داداش قایم کرده بودم این خانم دکتر هم دیگه دانشکده نمیومد بالاخره دیدمشون و گفتم ما جمجمه پیدا کردیم براتون کجا تحویلش بدم گفت  دستتون درد نکنه نمیخواد دیگه گفتم بله ؟ ما پدرمون درومد تا جمجمه گیر بیاریم گفت اونروز که من بشما گفتم سه روز وقت داشتیم  و دیگه نمیخواد تلفن نبود ، تلگرام نبود . جمجمه موند رو دستم موندم چیکارش کنم جرات نداشتم حتی ببرم پرتش کنم توی قبرستون ، چه برسه به اینکه ببرم مجددا دفنش کنم با حودم سال بعد بردمش سمنان آویزونش کرده بودم تو اتاق و از روش طراحی کار میکردیم یکسال بعد که اون خانم دکتر اومده بود دانشکده پزشکی سمنان مهمان شده بود یه روز باهش قرار گذاشتم و دور از چشم بهزاد تحویلش دادم . فکر کنم هدیه اش کرد به دانشکده پزشکی سمنان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.