داستان
داستان

داستان

یه چیزی همیشه همراهمه 6

ذهنم در گیر پیدا کردن راه گریزی از وضعیتی بود که توش گرفتار شده بودم که صدای کلاغ ها که شاید بخاطر تصاحب چیزی با هم نزاع داشتند دوباره به اتاق بهم ریخته ی متل برم گردوند . تا اینجا به هر راهی که به ذهن یه آدم میرسه متوسل شده بودم ولی بیفایده بود .

یه لحظه تصمیم رو گرفتم و گفتم فردا حتماً یه سر میرم پیشش و ازش خواهش میکنم و التماس میکنم تنهام بذاره

بهش خواهم گفت که دیگه کم آوردم و تحملم تموم شده .

و فردای اون شب راس ساعت یک ربع مونده به سه بعد ازظهر با مترو خودم رو به قبرستون رسوندم .سردر ورودی و دیوار قبرستون نشان از نو سازی و ترمیم داشت و روی دیوار نقاشی هایی با اسپری به رنگ های آبی ، قرمز ، زرد  و قهوه ای داشت که بواسطه بارانی که از صبح باریدن گرفته بود شسته شده و بیشتر به چشم میومدند.

 

از نگهبانی سراغ قبرهایی که از شش ماه گذشته پر شده بودن رو گرفتم . نگهبان گفت بجز ردیف های اول که به خیابان مشرف هستند و از قبل رزرو شدن ، ردیف های بعدی مربوط به این اواخر هستندو هر چه بیشتر پیش بری قبر ها قدیمی تر میشن ، فقط اگر زیاد دور شدید یادتان باشد از ساعت 5 عصر که هوا تاریک میشه همه باید قبرستان رو تخلیه کنند مجیوریم به خاطر معتاد ها و بی خانمان ها و مشکلاتی که ایجاد میکنند درب اصلی رو . . .

جمله اشو هنوز تموم نکرده بود که ازش تشکر کردم و بسمت محوطه رفتم .

ردیف اول تا سوم نزدیک درب اصلی فضایی بود که پوشیده از چمن بود و با سنگچین بین چمن ها از هم جدا شده بودند هیچ سنگ یا نشانه ای نداشتن. کاملا معلوم بود که زیر چمن ها فضای محبوسیه که منتظره تا میزبان صاحبش باشه .

از ردیف سوم شروع کردم به قدم زدم و روی سنگ ها  رو میخوندم .

روی یکیشون نوشته بود پدر خوبی بوده و فداکار ، یکی دیگه نوشته بود انسان وارسته ای در اینجا خوابیده که عمرش رو صرف کمک به هم نوعانش کرده

نوشته بعدی توضیح میداد که صاحب قبر سربازیه که در جنگ چه فداکاری هایی که ازش سر زده .  همینطور نوشته ها رو میخوندم و چشمم بدنبال اسم آشنا می گشتم. اسمی که مدام همراهم بود و انگار از من جدا شدنی نبود . اسمی که مدتها بود نتونسته بودم صداش کنم ، اسمی که بعد از رفتنش تکرارش نکرده بودم و با تمام ذراتم کم داشتمش .

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا پیداش کردم . تقریبا یک ردیف مانده به قبرهای قدیمی  سنگ سیاهی از دل خاک بیرون زده بود .توسط نم باران شسته شده بود  و در فضای خالی اطرافش نمایان بود .از چمن های اطراف سنگ تقریبا چیزی باقی نمانده بود و خاک نرمی که تبدیل به گل شده بود با لکه های آبی که در گودال های کوچکی ناشی از جای پا ، جمع شده بود دیده میشد .

 بطرفش رفتم  سلام کردم و نشستم .روی سنگ دو تا عدد چهار رقمی حک شده بود و زیرش  برنگ سفید نوشته شده بود

در اینجا زنی مدفون است که . . .

ادامه اش رو نتونستم بخونم ،  بغض سنگینی در سکوت قبرستان گلویم را می فشرد . باران شدت گرفته بود و من فقط گریه میکردم ، زمان از دستم در رفته بود و من همچنان در زمین گل آلود زیر باران نشسته بودم ، زمانی حرکت سایه هایی  توجه ام را به  نوری جلب کرد که مربوط به چراغ دستی نگهبان بود .

ظاهراً در حال گشت در گورستان بود و میخواست مطمئن شود که همه  رفته اند و قبرستان برای خواب شبانه مزاحمی ندارد. اما من هنوز دوست داشتم در کنارش بمانم . بنابرین سریع خودم را به سکت تاریک تر قبرستان چند ردیف عقب تر رساندم و پشت درختهایی که در قسمت قدیمی قبرستان تنومند شده بودند پنهان شدم . برای اطمینان کمی بیشتر جلو رفتم و در

بی باده ارغوان نمیباید زیست


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست


این سبزه که امروز تماشاگه ماست

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.