داستان
داستان

داستان

یه چیزی همیشه همراهمه 5


اما. بهمین سادگی هم نبود که با پوشاندن آینه ها و شیشه ها بتونم از دیدش پنهان بشم. حضورش رو در کو چکی اتاق حس میکردم گویی صدای نفس هاش رو هم  میشنیدم . شاید اگر پوشاندن اینه ها و قاب عکس ها و کشیدن پرده ها افاقه میکرد لازم نبود به صرافت بیفتم که یک هفته ای رو برم شهر ساحلی بامید اینکه با توریست ها مشغول باشم و بتوصیه تنها دوستی که داشتم با آشنا شدن با آدمای جدید ، بتونم کلیت موضوع رو فراموش کنم یا حد اقل راحتتر باهاش کنار بیام.  

اما حتی زمانی که تلاش کردم با خوردن یه شیشه کامل ویسکی خودم رو به دست فراموشی بسپرم و در راه برگشت به هتل دختر روسبی ای که نفهمیدم اهل کجاست همراهم به هتل آمده بود،  حضور سنگینش رو بیشتر حس میکردم 

سرم گیج می رفت و  هاله ای از سیاهی جلوی چشمانم رو گرفته بود. دختر بیچاره هر آنچه از عشوه گری ، بخاطر حرفه اش یاد گرفته بود رو با تغییر دادن تن صداش،در حالیکه روی یک شانه اش بدیوار تکیه داده بود  بکار برده بود ولی من خراب تر از آن بودم که حتی چند ثانیه متوالی نگاهش کنم . تلنگری خوردم و افتادم کف اتاق میشنیدم که لجن صدای آن دختر دیگه تند شده بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم . با دست اشاره به روی میز کردم  .

وقتی بهوش امدم متوجه شدم دختر پولی را که قرار بود بابت کار نکرده بگیره ، از کیفم که روی میز بود برداشته و رفته بود .


اما

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.