داستان
داستان

داستان

زیر نویس فارسی sleepy hollow S04e11

زیر نویس فارسی sleepy hollow S04e11

برای دانلود اینجا کلیک کنید . ترجمه کاملا صورت نپذیرفته . از آنجا که زیر نویس این قسمت را پیدا نکردم تصمیم به ترجمه آن گرفتم . امیدوارم بتوانم بموقع تمامش کنم تا بقیه هم بتوانند استفاده کنند .




نردزمان


خونه شمس الله تو ده پایین یکم پایین تر از خونه شیرعلی قصاب بود. روبروی خونه ها محوطه مسطحی بود که شامل باغات ، علفزار و ردیف هایی از درختان سپیدار که کرت های یونجه و علوفه روستایی ها رو از هم جدا میکرد ند . و پشت خونه ها تپه ماهور هایی بود  که ارتفاعشون تا پند برابر خانه های روستا می رسید و محافظی بود که جلوی باد های پاییزی رو میگرفت .
شیرعلی قصاب قد دومتری داشت با استخوان های درشت .
تقریبا همه تو روستا از شیرعلی قصاب می ترسیدند . کسی جرات نداشت سر بسر شیر قصاب بذاره . تکیه کلامش وقتی از دست کسی عصبانی میشد این بود : اگه بگیرمت با همین ساتور قیمه قیمه ات میکنم . صدای زنگ دار کلفتی داشت و یکمی لکنت و با خس خس شدیدی نفس میکشید.
و شیرعلی قصاب از تنها چیزی که می ترسید " نردزمان" بود که بتازگی سر و کله اش توی روستا پیدا شده بود .

شمس الله عادت داشت یک شب درمیون ساعت 4 صبح از خواب بیدار میشد و بقچه حموم رو زیر بقل میزد و از بالای پشت بام خونه شیر علی قصاب راهی حموم خزینه ی روستا میشد . حموم خزینه تو ده بالا نزدیک مسجد بود.
چند وقتی بود که توی روستا بین اهالی ده بالا و ده پایین زمزمه و پچ پچ هایی در مورد حضور جن توی حموم خزینه شنیده میشد و پیشتر ها بیشتر مردهای ده  مثل شمس الله 4 صبح میرفتن حموم  و بعد از حموم راهی مسجد میشدن برای نماز صبح و بعدش به گوسفند ها و بقیه ی کارهاشون می رسیدند.
اما از وقتی رامین صحبت "نردزمان" رو به روستا کشونده بود کسی دیگه جرات نداشت نصف شب حموم بره. تعداد آدمایی هم که برای نماز صبح میومدن مسجد کمتر شده بود.


شمس الله رو هم هرچقدر بزرگتر ها میگفتن خوبیت نداره ، هوای حموم سنگینه ، تو هم شبها حموم نرو شمس الله جواب میداد من به این مزخرفات اعتقاد ندارم . جن کجا بود "نردزمان"  منی چنده ؟
یه شب  شمس الله به سیاق همیشه بقچه اش رو که حوری لقاء زنش از قبل براش آماده گذاشته بود زیر بقلش زد از سراشیبی  کنج حیاط بالا رفت تا به پشت بام رسید و طبق عادت از پشت بام خونه شیرعلی قصاب راهی حموم شد .


. حموم روستا بیش از  صد سال پیش و مثل بقیه خونه های روستا روی سراشیبی ساخته شده بود . سقف گنبدی داشت از  آجر و خشت ، در قسمت بالای حموم گودالی کنده شده بود که حکم آب انبار داشت و آب باران از و چشمه از بالای ارتفاعات به گودال سرازیر میشد و سر ریزش به مخزنی که یکم پایین تر قرار داشت ریخته میشد و خن حمام رو زیر اون کنده بودند و دو تا لوله سفالی آب سرد و گرم رو به خزینه های آب سرد و گرم داخل حمام می بردند.
شمس اله ازراه میون بر بالای آسیاب  که تقریبا از تموم پنجره های روستا دیده میشد خودش رو به حموم رساند.
 از آنجا که حموم اونوقتا برق نداشت مجبور بود چراغ موشی رو روشن کنه ( چراغ موشی   ظرفی سفالی بود بشکل گلابی که پر از روغن میکردند و یه فتیله مینداختند تو روغن و سر دیگه از از سوراخ بالای ظرف بیرون میومد و چون شبیه موش میشد بهش می گفتن چراغ موشی)

چراغ موشی نور کمی داشت و لی برای اینکه از پله ها سر نخوره نورش کافی بود .
شمس الله اینبار وهم برش داشته بود ته دلش خدا خدا میکرد کس دیگه ای هم توی حموم باشه ولی بروی خودش هم نمیاورد
از پله ها آهسته پایین رفت  . بعد از 7 تا پله به در حموم می رسید اروم در را باز کرد . در صدای جیر جیر  ناجوری داشت رختکن حموم تاریک  تاریک بود ونبودن چراغ موشی دیگه ای نشون میداد  کسی قبل از شمس اله نیومده بود .


چراغ رو روی لبه حوض وسط رختکن گذاشت . و لباس هاش با حوصله درآورد و تا کرد و روی طاقچه کناری گذاشت
و لنگ قرمز رنگی که با خودش آورده بود رو بخودش پیچید. گیوه هاش رو هم جفت کرد و گذاشت زیر طاقچه


چراغ موشی رو که انگار روغنش مرغوب نبود و پرت پرت میکرد برداشت و آهسته به گرم خونه حموم رفت . و گذاشتش رو لبه سکویی که نزدیک ورودی گرمخونه بود .


گرمخونه دو قسمت داشت  یه قسمت دلاک خانه  که سکویی با ارتفاع یه وجب از کف داشت  و دلاک ها روزها روی آن ، پشت مردها رو کیسه میکشیدن و یا ماساژ میدادن  و دور تا دور آن نشیمنی با ارتفاع نیم گز بود که اهالی با لگن های مسی که از خزینه  پر از آب میکردن اونجا مینشستن و شستشوی معمول رو انجام میدادن . قسمت انتهایی حمام  یه راهروی یک متری دلاک خونه رو از خزینه جدا میکرد که شامل دو تا  خزینه آب گرم و سرد بود  و در زمان ساخت در دل کوه کنده شده بود.


شمس اله  که چراغ رو روی طاقچه ورودی گذاشته بود  کورمال کورمال بسمت خزینه رفت از دو تا پله اش بالا رفت . لنگش رو باز کرد و گذاشت رو لبه ی دیواره ی خزینه  و رفت توی اب گرم  تا خیس بخوره .
آب تا بالای سینه شمس اله بود .  سرش رو هم برد زیر اب تا موهای سرش که نصفش هم کچل شده بود خیس بشن
وقتی زیر آب بود احساس کرد کس دیگه ای هم توی خزینه گرم هست . تو دلش از خودش پرسید  کدوم یک از اهالی میتونه باشه و چرا بدون چراغ اومده حموم ؟ بعدش تو دلش  جواب داد هر کی هست الان معلوم میشه

سرش رو بیرون آورد ، دستی به سر و صورتش کشید و چشماش رو باز کرد . توی نور کمی که از چراغ موشی از راهرو میومد سعی کرد بفهمه کی تو حمومه . هرچه چشماش رو بازتر کرد کسی رو ندید . پرسید بهزاد تویی ؟ جوابی نیومد دوباره پرسید کی اینجاست ؟ و جوابی نیومد . 
از تنهایی و تاریکی و سکوتی که بود حرفهای اهالی رو در مورد زغفر مرور کرد
یکمی ترس و وهم گرفته بودش و دلش میخواست زود تر از حموم بزنه بیرون و خودشو به مسجد برسونه
توی تاریکی دست کشید رو  لبه خزینه  و لنگش رو پیدا کرد . مچاله اش کرد و با آب خیسش کرد و در حالی که سعی میکرد لنگ رو بدور خودش بپیچه پا گذاشت رو پله داخل خزینه که از آب بیرون بیاد .
در دلاک خونه با صدای جیر جیر ناجوری باز شد و باد  چراغ موشی رو خاموش کرد . بخودش گفت هرکی بوده نخواسته من بشناسمش چراغ رو فوت کرده و بی سرو صدا رفته بیرون ، پس یکم صبر کنم که مطمئن بشم رفته .
اما کی بوده که نمیخواد من ببینمش ؟
صدای جابجا شدن آب انگار که کسی یا چیزی از زیر آب یه دفعه بیرون بیاد باعث شد شمس الله یه دفعه برگرده وعقب رو نگاه کنه
اما تو آب کسی نبود یا حداقل تو تاریکی دیده نمیشد .
صدای کشیده شدن پایی رویکف زمین  هم از دلاک خونه میومد  . پایی که انگار توی تاریکی به طاس مسی بخوره و صدای افتادن طاس روی زمین ترس شمس الله رو بیشتر کرد .
مونده بود اون کی بود که رفت ، کسی که پشت سرش تو آبه و اون یکی که پاش خورد به طاس مسی
یکباره حرف های اهالی در مورد نردزمان ترس عجیبی به جانش انداخت بی اختیار لنگ را باز کرد و شروع کرد به چرخوندنش توی هوا و فریاد کشیدن .
لنگ انگار خورد تو صورت یه نفر ، شمس الله همچنان لنگ را می چرخوند ، به در و دیوار میخورد . خودش رو به رختکن  رسوند اما تو تاریکی لباس هاش رو پیدا نمیکرد .در دلاک خونه با جیر جیر مجددا باز شد
شمس الله دیگه فرصت نداشت دنبال لباس بگرده ، بیخیال لباس شد وبسمت پله ها دوید  در حالیکه لنگ را در هوا می چرخاند .
لنگ خیس  به در و دیوار  میخورد و صدای بلندی همراه با انعکاس ایجاد میکرد   . از پله ها بالا رفت و در حالیکه همچنان لنگ خیس را با لای سرش می گرداند لخت مادرزاد ، به سمت خونه شروع به دویدن کرد .
هوا گرگ و میش شده بود و وقت نماز نزدیک بود . شیرعلی قصاب رسیده بود بالای آسیاب   و داشت از سرازیری کنار آسیاب وارد کوچه مسجد میشد   که سر جاش میخکوب شد و چشماش از ترس از صورت استخوانیش بیرون میزدن .
از سمت حموم شبه سفیدی که چیزسیاهی مثل شمشیر با لای سرش می چرخید بسرعت بسمت شیرعلی قصاب میومد .
لکنت زبان داشت از ترس لال هم شده بود  هر کار کرد بسم الله بگه نتونست . خود نردزمان بود که به سمتش میومد .
هرچی زور میزد بسم الله بگه که نردزمان دور بشه نمیشد . تلاشش برای گفتن بسم الله به فریاد نامفهمومی با صدای بم و گرفته ای تبدیل شده بود  دو پا داشت دو پا هم قرض گرفت و شروع به دویدن به سمت خونه کرد .
گاهی عقب رو نگاه می کرد . نردزمان هم فریاد میکشید  بسرعت داشت بهش نزدیک میشد و دست بردار نبود . شیر علی بالاخره به خونه رسید و از بالای دیوار پرید داخل حیاط و رفت توی اتاق و زیر کرسی چمباتمه زد در حالیکه مثل بید میلرزید .
از اونروز ببعد همه توی ده بالا و ده پایین حرف از نردزمان میزدن که شیرعلی قصاب رو دنبال میکرده . بعضی ها  دیده بودن یه شبح سفید رنگ لخت وعور ، نصف شبی سعی داشته یه نفر رو بگیره که روز بعدش همه متوجه شده بودن شیرعلی بینوا بوده که حالا کاملا لال شده بود . اونها هم که ندیده بودن قسم میخوردن که دیدن و در قد و قواره ی شبه غلو میکردن .
بعضی ها میگفتن نردزمان دوبرابر شیرعلی قد داشته و و صدایی شبیه خرس داشته . یکی می گفت خودش دیده که دو تا شاخ نورانی بالای سرش بوده  و برای دلداری شیر علی قسم میخوردن که شیر علی خیلی هنر کرده  که فقط لال شده ، و اگر اونها بودن حتما میمردن از ترس .
شمس الله تنها کسی بود که میدونست شبه سفید کی بوده ولی اگر واقعیت رو می گفت کسی باور نمیکرد و تازه اگر شیرعلی  می فهمید که اون شبهی  باعث  لال شدنش شده بود شمس الله بوده ، تکه بزرگه شمس الله گوشش بود .
از اون روز شمس الله به نردزمان اعتقاد پیدا کرده بود.

یه چیزی همیشه همراهمه 6

ذهنم در گیر پیدا کردن راه گریزی از وضعیتی بود که توش گرفتار شده بودم که صدای کلاغ ها که شاید بخاطر تصاحب چیزی با هم نزاع داشتند دوباره به اتاق بهم ریخته ی متل برم گردوند . تا اینجا به هر راهی که به ذهن یه آدم میرسه متوسل شده بودم ولی بیفایده بود .

یه لحظه تصمیم رو گرفتم و گفتم فردا حتماً یه سر میرم پیشش و ازش خواهش میکنم و التماس میکنم تنهام بذاره

بهش خواهم گفت که دیگه کم آوردم و تحملم تموم شده .

و فردای اون شب راس ساعت یک ربع مونده به سه بعد ازظهر با مترو خودم رو به قبرستون رسوندم .سردر ورودی و دیوار قبرستون نشان از نو سازی و ترمیم داشت و روی دیوار نقاشی هایی با اسپری به رنگ های آبی ، قرمز ، زرد  و قهوه ای داشت که بواسطه بارانی که از صبح باریدن گرفته بود شسته شده و بیشتر به چشم میومدند.

 

از نگهبانی سراغ قبرهایی که از شش ماه گذشته پر شده بودن رو گرفتم . نگهبان گفت بجز ردیف های اول که به خیابان مشرف هستند و از قبل رزرو شدن ، ردیف های بعدی مربوط به این اواخر هستندو هر چه بیشتر پیش بری قبر ها قدیمی تر میشن ، فقط اگر زیاد دور شدید یادتان باشد از ساعت 5 عصر که هوا تاریک میشه همه باید قبرستان رو تخلیه کنند مجیوریم به خاطر معتاد ها و بی خانمان ها و مشکلاتی که ایجاد میکنند درب اصلی رو . . .

جمله اشو هنوز تموم نکرده بود که ازش تشکر کردم و بسمت محوطه رفتم .

ردیف اول تا سوم نزدیک درب اصلی فضایی بود که پوشیده از چمن بود و با سنگچین بین چمن ها از هم جدا شده بودند هیچ سنگ یا نشانه ای نداشتن. کاملا معلوم بود که زیر چمن ها فضای محبوسیه که منتظره تا میزبان صاحبش باشه .

از ردیف سوم شروع کردم به قدم زدم و روی سنگ ها  رو میخوندم .

روی یکیشون نوشته بود پدر خوبی بوده و فداکار ، یکی دیگه نوشته بود انسان وارسته ای در اینجا خوابیده که عمرش رو صرف کمک به هم نوعانش کرده

نوشته بعدی توضیح میداد که صاحب قبر سربازیه که در جنگ چه فداکاری هایی که ازش سر زده .  همینطور نوشته ها رو میخوندم و چشمم بدنبال اسم آشنا می گشتم. اسمی که مدام همراهم بود و انگار از من جدا شدنی نبود . اسمی که مدتها بود نتونسته بودم صداش کنم ، اسمی که بعد از رفتنش تکرارش نکرده بودم و با تمام ذراتم کم داشتمش .

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا پیداش کردم . تقریبا یک ردیف مانده به قبرهای قدیمی  سنگ سیاهی از دل خاک بیرون زده بود .توسط نم باران شسته شده بود  و در فضای خالی اطرافش نمایان بود .از چمن های اطراف سنگ تقریبا چیزی باقی نمانده بود و خاک نرمی که تبدیل به گل شده بود با لکه های آبی که در گودال های کوچکی ناشی از جای پا ، جمع شده بود دیده میشد .

 بطرفش رفتم  سلام کردم و نشستم .روی سنگ دو تا عدد چهار رقمی حک شده بود و زیرش  برنگ سفید نوشته شده بود

در اینجا زنی مدفون است که . . .

ادامه اش رو نتونستم بخونم ،  بغض سنگینی در سکوت قبرستان گلویم را می فشرد . باران شدت گرفته بود و من فقط گریه میکردم ، زمان از دستم در رفته بود و من همچنان در زمین گل آلود زیر باران نشسته بودم ، زمانی حرکت سایه هایی  توجه ام را به  نوری جلب کرد که مربوط به چراغ دستی نگهبان بود .

ظاهراً در حال گشت در گورستان بود و میخواست مطمئن شود که همه  رفته اند و قبرستان برای خواب شبانه مزاحمی ندارد. اما من هنوز دوست داشتم در کنارش بمانم . بنابرین سریع خودم را به سکت تاریک تر قبرستان چند ردیف عقب تر رساندم و پشت درختهایی که در قسمت قدیمی قبرستان تنومند شده بودند پنهان شدم . برای اطمینان کمی بیشتر جلو رفتم و در

بی باده ارغوان نمیباید زیست


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست


این سبزه که امروز تماشاگه ماست

 

 

یه چیزی همیشه همراهمه 5


اما. بهمین سادگی هم نبود که با پوشاندن آینه ها و شیشه ها بتونم از دیدش پنهان بشم. حضورش رو در کو چکی اتاق حس میکردم گویی صدای نفس هاش رو هم  میشنیدم . شاید اگر پوشاندن اینه ها و قاب عکس ها و کشیدن پرده ها افاقه میکرد لازم نبود به صرافت بیفتم که یک هفته ای رو برم شهر ساحلی بامید اینکه با توریست ها مشغول باشم و بتوصیه تنها دوستی که داشتم با آشنا شدن با آدمای جدید ، بتونم کلیت موضوع رو فراموش کنم یا حد اقل راحتتر باهاش کنار بیام.  

اما حتی زمانی که تلاش کردم با خوردن یه شیشه کامل ویسکی خودم رو به دست فراموشی بسپرم و در راه برگشت به هتل دختر روسبی ای که نفهمیدم اهل کجاست همراهم به هتل آمده بود،  حضور سنگینش رو بیشتر حس میکردم 

سرم گیج می رفت و  هاله ای از سیاهی جلوی چشمانم رو گرفته بود. دختر بیچاره هر آنچه از عشوه گری ، بخاطر حرفه اش یاد گرفته بود رو با تغییر دادن تن صداش،در حالیکه روی یک شانه اش بدیوار تکیه داده بود  بکار برده بود ولی من خراب تر از آن بودم که حتی چند ثانیه متوالی نگاهش کنم . تلنگری خوردم و افتادم کف اتاق میشنیدم که لجن صدای آن دختر دیگه تند شده بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم . با دست اشاره به روی میز کردم  .

وقتی بهوش امدم متوجه شدم دختر پولی را که قرار بود بابت کار نکرده بگیره ، از کیفم که روی میز بود برداشته و رفته بود .


اما

بیماری

15 روز ی میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم .

پانزده روزی که شاید بنظرم یک قرن میومد و اصلا فکر نمیکردم تمومی داشته باشه . تصورش رو بکنید کسی بیماری قلبی داره ، یکی سکته مغزی میکنه ، یکی ممکنه سرطان داشته باشه ، پولدارا نقرس میگیرند و هزاران بیماری دیگه ای که روزگاری لرزه به تنم می انداخت حالا به نظرم بهتر از بیماری من بودند. تصور میکردم کسی که بیماریش مثلا سرطان ریه است وقتی ازش می پرسند بیماریش چیه ؟ سرفه ای میکنه ، بادی به غبغب میندازه و  با افتخار میگه سرطان ریه دارم .

یا کس دیگه ای ممکنه قیافه یه آدم فاتح رو در جنگ با بیماری بخودش بگیره و با غرور بگه سکته کردم .

انواع و اقسام بیماری هایی که یه نفر میتونه باهاشون دست وپنج نرم کنه رو تو ذهنم مرور میکردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم که همشون بهتر از بیماری عجیب من هستند . آرزو میکردم ای کاش من هم به یکی از اون بیماری های خطر ناک مبتلا میشدم .

روز اولی بود که اومده بودم به خونه ی کوچک خودم . فکر میکردم حداقل اینجا خونه خودمه و نیازی به تحمل غرولند و اخم پرستارا رو ندارم .

پانزده روز جهنمی رو گذرونده بودم و بدترین لحظات جهنم بیمارستان زمانی بود که باید زنگ رو میزدم که پرستار شب بیاد و برای رفتن به مستراح کثیف بیمارستان کمکم کنه .

خوشحال بودم که دیگه اون لحظات سخت رو تجربه نخواهم کرد

اما باید دو هفته ی آینده رو از پس خودم بر میومدم و دوباره برای باز کردن بخی های جراحی برم بیمارستان  و خوشحال بودم که دیگه حتی نیازی به تعویض پانسمان نبود .